زندگی قصه تلخی است که از آغازش بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم.
سلام دوستای عزیزم. حالتون خوبه ؟ ممنونم که به بنده سر میزنید و ما رو خوشحال میکنید. دمتون گرم. این روزا راستش هرچی میبینم نامردیه. با هرکس خوب تا میکنیم باهامون بد تا میکنه. به هرکس اعتماد میکنی یه جور دیگه جوابتو میده!!! من به عنوان داداش کوچیک همتون بهتون میگم تا کسی رو واقعا نشناختی بهش اعتماد نکن!! یا حداقل اگه اعتماد میکنی سعی کن به همجنس خودت اعتماد کنی!! هیچی مثل رفیق خودت نمیشه!
دیشب هم یه جفت صفر خراب آوردیم. داوود اومد گفت میثم تو سفره خانه سنتی منتظرته بیا بریم. من هم گفتم بریم. داشتیم میرفتیم که فرامرز مثل اجل معلق با موتورش اومد جلومون. من بدبخت هم سوارشدم یه دوری با موتورش زدم من که برگشتم داوود پرید سوار موتور. صدمتر نرفت جلو که با یه پاترل تصادف کرد.صورتش کلا داغون شد. خدا بهش رحم کرد. به قول میثم خداش رفت یونان.
این هم یه بیت شعر که همین الان به ذهنم خطور کرد:
من در دیاری که مردمانش عصا از کور میدزدند
در کمال ناباوری محبت جست و جو میکنم.
خب دوستای عزیزم همتون رو به خدای مهربون میسپارم. رو حرفام فکر کنید.نظر یادتون نره. یاعلی.
آخرین جمعه هشتاد و سه : اونی که کلاه سرشه منم. مهراد . هادی.میثم. حامد
|